روزگار اگر خوش است و اگر ناخوش، اوّل به نام آن خدائی که هیجده هزار عالم در فرمان اوست، دوم بنام حبیب او محمد (ص ) وسوم به نام علی ابن ابی طالب.عهد، عهد شاه عباس جنت مکان است و دوره، دورهی لوطی گری. شاه عباس سیصد وبیست پهلوان دارد ویکی هم " مسیح تبریزی " است. قد چون چنار و سر چو گنبد دوّار.تا تیغ میاندازد و میگوید یا علی مدد، سر تا جگر گاه به یک ضربت میشکافد و اژدها صولتیست که قرینه ندارد.
اما چند کلمه بشنو از " بوداق خان بلخی " و " قره چه خان مشهدی "، که چاکران شاه عباس اند و اما به فکر توطئه. دو پهلوان دارند به نامهای " ببراز خان " و " اخترخان " و هرکدام را چهل حرامی ازبک در یمین ویسار. آنها را میفرستند به سر تراشی شاه عباس و مسیح تبریزی که چنانکه کاری ازپیش بردند خود لشکر آرایند و به یغمای تاج و تخت بیایند.
آنها راه میافتند و در بیابانی دو راه میبینند. یکی به اصفهان میرفت و دیگری به تبریز. اخترخان ویارانش میروند اصفهان و ببراز خان و حرامیهایش به تبریز.
ببراز خان میرسد تبریز و میبیند که شهریست آراسته ودر چشم اندازش صد وبیست محله. تا اسبها را عرقگیری کرده و جایی برای خود دست وپا کنند میفهمند که مسیح تبریزی، در اصفهان است. ببراز خان و یتیمانش لباس مبدل پوشیده و میروند چهار سوق بازار که صدای چکش به گوششان خورده و شصتشان خبردار میشود که هیاهوی ضرابخانه است و سکه به نام شاه عباس میزنند. شب میشود و هفت نفر از حرامیان با پوست گرگ، کمر ببراز خان را میبندند و او با خنجری مخفی و شمشیری آشکار و فولادین در کمر و تبر زینی به دوش، میرود ضرابخانه و کشیکچیان را سر بریده و گاو صندوق را چون خمیر مایهای نرم از هم میدرد و با کوله باری از زر و زیور، مانند برق در میرود. همان شب چهل حرامیها هم به خانه ی اعیان دستبرد زده و ریش وسبیل مردان میتراشند تا بلوایی عظیم در شهر به پا شود. صبح که مأموران میروند ضرابخانه میبینند عجب قربانگاهیست و تا خبر به " میر یاشار " حاکم تبریز میبرند تاجران و تاجر زاده ها را نیز سر تراشیده میبینند. درحال عریضه به خدمت شاه عباس فرستاده و خواستار پهلوان مسیح در تبریز میشوند. قاصد، گردآلوده میرسد به اصفهان و مدح وثنای شاه عباس میگوید و شاه، مسیح را میفرستد که علاج ببراز خان کند.
اخترخان که با لباس عوضی قاطی نوچه های شاه تو بارگاه بود تا از آتش افروزی ببراز خان و عزیمت مسیح به تبریز باخبر میشود، او و حرامیها نیز از آن شب به بعد ، همه روزه کارشان میشود دستبرد و سر تراشی اشراف.
پهلوان مسیح میرسد به تبریز و به دستور او، شبانه در چهار سوق طبل بر میزنند که ببراز خان خود را آفتابی کند که آرام و راحت از مردم گرفته است. ببراز خان خوشحال میشود و به حرامیها میگوید اگر امشب را توانستم مسیح تبریزی را به دَرَک واصل کنم و ده ناخن پایش را با تر که بر زمین ریزم یکی ازشما ها خبر به " قره چه خان " و " بوداغ خان " ببرد که لشکر آورده و چشمه ی خورشید را تیره وتار کنند.
ببرازخان خورجین اسلحه خرمن کرده و سر تا پا غرق آهن و فولاد، میرود تا قد نامردی عَلَم کرده و مسیح را درخون بغلطاند.
میرسد چهار سوق و با آجری که از دیوار میکَنَد میزند به کاسهی مشعل که مشعل هزار مشعل شده و بالای همد یگرفرو میریزند. پهلوان مسیح نعره میزند که:" کیستی و اگر حمام میروی زود است و اگر راه گم کرده ای بیا تا راه برتو بنمایم. " ببراز خان گفت: " به مادرت بگو رخت عزایش را بپوشد که ببراز خان ازبک آمده تا سرت را گوی میدان کند." گرم تیغ بازی شده و تا قبه بر قبهی سپر یکدیگر آشنا میکنند میبینند که هر دو قَدَرَند و اما نهایت، در دَمدَمه های سپیده فرقِ مسیح میشکافد و با ناله ای در میغلطد. چند اجل برگشته هم با ناله ی مسیح سر میرسند که مثل خیار تر دو نیم گشته و بر زمین میریزند. ببرازخان مثل برق لامع، به نهانگاهش سرازیر میشود و مسیح، زخمدار و رنجور پا شده و در سر راهش به بارگاه، صدای شیون از صغیر و کبیر میشنود که میگویند بلای دیگری نازل شده و یک غول بی شاخ ودم چند نفری را شقه کرده و عده ای صاحب عزایند. به مسیح تبریزی میگویند که او سراغ تورا میگیرد و اسمش حسین است و اهل شبستر و از طایفهی کُرد. به دستور مسیح اورا به بارگاه میآورند که میبیند چوپان خودش " حسین کرد سبستری " است و رندانی میخواسته اند گوسفندانش را بدزدند که زده به کله اش و دزدان را لت وپار کرده است.
مسیح که این شجاعت را از اوشاهد میشود خوشنود شده و با خود میگوید: " تامن جانی بگیرم امشب او را به اَ حداثی در چهار سوق میفرستم که شاید از عهده ی ببراز خان برآید. "شبانه در چهارسوق طبل میزنند و تا ببراز خان صدای طبل به گوشش میخورَد در عجب میشود. حرامیان خبر از زخمیشدن مسیح آورده بودند. ببراز خان به چهار سوق رفته و تا تیغی در کاسهی مشعل میزند و نعره ی حریف به گوشش میخورد تازه میفهمد که این مسیح نیست و چهار قد مسیح هیکل دارد. حسین کرد شبستری میگوید: " شب به خیر پهلوان ! بفرما قلیان حاضره! " ببراز خان میگوید: " شب وروزت به خیر، اما نیامده ام که قلیان بکشم. آمدهام مادرت را به عزایت بنشانم. " حسین کرد شبستری تا این ناسزا را شنید دست برد به قبضه ی شمشیر آبدار و سر وسینه به دم تیغ داد وتا ببراز خان به خود آید تیغ از فرق و حلق و صندوق سینه ی ببراز خان گذشت و رسید بر جگر گاهش و آخر سر او را مثل دو پاره کوه ازهم بدرید. چهل حرامیها که در خفا بودند ناگه مثل مور وملخ بر سر حسین کرد شبستری ریختند و اما با فریاد " یا علی آقا مدد "، سی ونه نفر را کشت و یکنفر را سر تراشیده و گوش برید و گفت: " برو که به هرکس میخواهی خبر ببر!"
مردم تبریز تا دیدند و شنیدند که حسین کرد شبستری چنین دلاوری هایی کرده او را دیو سفید آذربایجان لقب دادند و حاکم تبریز وپهلوان مسیح، به پاداش این پهلوانی او را، زر و زیور دادند و پنجه ی عیاری و زره هیجده منی و تیغی که صد و یکمن وزنش بود. اسبی نیز از ایلخی حاکم که به" قره قیطاس " معروف بود.
حالا چند کلمه از اصفهان بشنو که ازبکان، هرشب چند خانه را دستبرد میزنند و اخترخان شبی نیست که در چهار سوق پهلوانی را بر زمین نغلتا ند.
شاه عباس کم کم داشت به فکر یک تد بیرجدی میافتاد که قاصدی رسید و از فیروزی مسیح گفت و تهمتن زمان و یکه تاز عرصه ی میدان حسین کرد شبستری. شاه عباس از این خبر شاد شد و قاصد راگفت: " برگرد وبه مسیح بگو اگر در دستت آب است نخور و سپند آسا خود را به اصفهان برسان که اخترخان آتشی روشن کرده که دودش خواب از چشم مردم گرفته است. "
پهلوان مسیح در عزیمتش به اصفهان دید که باید حسین کرد شبستری را نیز همراه خود ببرد که حتماً اخترخان، از ببراز خان نیز قوی پنجه تر است و این آتش جز به دست تهمتن دوران خاموش نخواهد شد. آفتاب صبح، عالم را به نور جمال خود زیور میداد که آنها مثل شیر غرنده، پا در رکاب اسبان خویش نهاده و با گرد وخاک راه در آمیختند. رسیدند به اصفهان و پهلوان مسیح اورا در کاروانسرای شاه عبا سی جا و مکانی داد و از او خواست یکی از شبها که صدای طبل برخاست، با غرق در یکصدوچهارده پار چه اسلحه، خود را به چهار سوق بازار برسان که نبردی سخت درپیش خواهد بود.
روز بعدش حسین کرد شبستری به قصد تفرج از حجره زد بیرون و دید صدای تار وکمانچه میآید. سراغ به سراغ رفت و دید که میکده و مهمانخانهای است و مجلس طرب به پا. صاحبش زیبارخی بود نامش " کافرقیزی." رقص، پیاله از شراب کرده و دل وایمان به یک غمزه میربود. " کافرقیزی رقاص " دید که عجب پهلوانیست. پهنای سینه و گره بازویش مانند ندارد و شیر نریست که میان نوچه های شاه نیز، همتایی برای او نیست. حسین کرد شبستری ، زروسیم به قدم " کافرقیزی ر قاص " ریخت و دو سه شبی را رفع ملالی کرد و شب چهارم بود که نهیب طبل به گوشش خورد و بیدرنگ از جا جست و رفت به حجره و با زره فولادی و شمشیر آبدیده خود را مثل اجل معلق به با زار رساند. خود را نزدیک چهار سوق به کنجی نهان کرد ودید که پهلوان مسیح، زیر چهار سوق نشسته و مشعلها در سوز و گدازند و طبالان همچنان در نوازش طبل. نگو که در گوشه ای تاریک، شاه عباس و شیخ بهایی نیز در رخت درویشی نذر بندی کرده و به تماشایند.
القصه اخترخان رسیده و با ضرب شمشیر، مشعل ها را درهم میشکند و پهلوان مسیح میگوید: " خوش آمدی لوطی! "اخترخان میگوید: " تو هم خوش آمدی پهلوان. اما کاش نمیآمدی که تو را در آسمان میجستم و در زمین گیر م آمدی."
اخترخان و پهلوان مسیح، گرم تیغ بازی شده و قوچوار در هم آمیخته بودند که نا گه یکی چون سکه ی صاحبقران نقش زمین شد و حسین کرد شبستر ی دید که پهلوان مسیح است وشیر وار پیش تاخت. شاه عباس و شیخ بهایی دید ند که یک اجل برگشته ای دارد پیش میتازد و میگوید: " به ذات پاک علی ولی الله قسم که سر ِ تو از بدن جدا میکنم. " از سپر ها خرمن خرمن آتش به صحن نیمه تاریک چهارسوق میریخت که با ضربتی، سپر اخترخان شکافت و از خود ونیم خود و عرقچین گذشت و بر فرقش جا گرفت. اخترخان فریادی کشیده و تا بر زمین افتد ازبکان از هر گوشهای سر بلند کردندو اما او، شیری بود گرسنه که در گلهی روباه افتاده و از کشته پشته میساخت و هرکس را میدید چهار حصهاش میکرد.
داروغه ها جان مسیح را ازمیدان بیرون میکشیدند که دید او نفسی دارد و گفت: " اگر ندانی بدان که اخترخان و حرامیها را به مالک دوزخ سپرده و خود میروم به پابوس امام رضا که میگویند قلندران و درویشان را در مشهد، گوش و دماغ میبُرّند." شاه عباس و شیخ بهایی جلو آمده و خواستند ببینند که این تهمتن کیست و دیدند غریبه است و اما اژدها مانندی بیقرینه. گفتند: "تو کیستی و چرا بعد از این جانفشانی، به بارگاه شاه عباس نمیروی که خلعت بگیری و جهان پهلوان دربار شوی؟ " گفت: " اصلم از شبستر است و نامم حسین و از طایفه ی کرد. اما جهان پهلوانی و قتی مرا سزاست که بروم ریش و سبیل " قره چه خان مشهدی " و " بوداغ خان بلخی " را بتراشم و به پیشگاه قبله ی عالم بفرستم که تا چاکر شاه عباسند فکر خیانت نکنند. از آنجا هم میروم به هندو ستان که خراج هفت سالهی ایران را بگیرم و بیاورم که مسیح میگفت: " شاه جهان " قلدری کرده و از دادن مالیات سر پیچیده است. "
آنها تا بجنبند دیدند که او کبوتر وار سرازیر شد و با خود گفتند: " اگر در عالم کسی مرد است " حسین کردشبستری " است. "
القصه حسین کرد که تصمیم داشت آوازه ی مردیاش در دنیا بپیچد سوار " قره قیطاس " راه بیابان میگیرد و میرسد به مشهد و میبیند روضه ی شاه غریبان امام رضا (ع) پیداست و رو میکند به گنبد و میگوید: " آمده ام تا تقاص گوش و دماغ های بریده ی قلندران و درویشان را بگیرم که محبان مولا علی در رنجند. "
چند روزی در لباس تاجری، به پا بوسی صحن مطهر شتافت و و قتی که بلد یّتی به هم رساند و از حصار و باروی " قره چه خان مشهدی " که هم قسم و یتیم " بوداغ خان بلخی " بود، سر در آورد شبی راکمند برداشت و آن را مثل زلف عروسان جمع کرده و با پنجه ی عیاری و شمشیر دو دم مصری به سر تراشی " قره چه خان " رفت.کمند را انداخت بر حصار و تا دید که چهار قلاب کمند مثل افعی نر وماده بر آن بند شد، پا گذاشت به دیوار و مثل مرغ سبکبال بالا رفت. شبی بود مانند قطران سیاه که در آن نه سیاره پیدا بود و نه پروین و نه ماه. از بالای برج گرفته تا داخل قصر هرکه را میدید میزد بر رگ خوابش که بیهوش افتد و نگویند که مظلوم کشی کرده است. " میرسد بالا سر " قره چه خان" واورا که در عالم خواب بود با پنجهی عیاری از هوش میاندازد و میبرد به باغ قصر و در مقابل چشمان اهل حرم و کنیزکان، ریش و سبیلش را تراشیده و باضرب ترکه ده ناخنش را میگیرد و نامهای بالا سرش میگذارد که نوشته بود: " من حسین کرد شبستری ام و نوچه ی تهمتن مسیح پهلوان نامیشاه عباس. قاصد ی از دوزخ که ازبکان و دو پهلوان شما اخترخان وببراز خان را به درک واصل کرده ام. از فردا حرمت درویشان و قلندران محفوظ باشد و به " بوداغ خان " هم بگو تا از کشته پشته نساختهام همچنان یتیمیشاه عباس را بکند و فکر خیانت و شیعه آزاری نباشد که اگر جز این باشد به صغیر و کبیر رحم نخواهم کرد. "
قره چه خان به هوش آمد و دید که میان سر و همسر سر تراشیده افتاده و تا حکایت حال شنید و نامه را خواند فهمید که دستش رو شده و چه خطا ها که نکرده و حالا خوب است که شاه عباس خود نیامده که این حکمداری را از او میگرفت و اما حالا به شکلی میشود آب رفته را به جوی باز گرداند. " بوداغ خان " نیز که در مشهد بود و قضیه را شنید همرا ه با " قره چه خان " مصلحت را در چاکری شاه عباس د ید ه و دستور داد ند که جارچیان جار بزنند و بگویند : " هر درویش و قلندری که بر او ظلم رفته به دادخواهی بیاید و اگر کسی از گل نازک تر به آنها چیزی گفت سرو کارش با حکومت است. همه موظفند که بیش از پیش، حرمت درویشان کنند که تعصب از دین است. "
مدت مدیدی را حسین کرد شبستری در مشهد ماند و چون دید که اوضاع بر وفق مراد است. سوار قره قیطاس شده ومانند باد صر صر و برق لامع رفت و رسید به جایی که کشتی ها به هندوستان میرفتند. همرا مَرکب و خورجین اسلحه اش سوار کشتی شد و اما در میان راه نهنگی روی آب آمده و کشتی را طوفانی کرد و نزدیک بود کشتی غرق شود که حسین کرد شبستری تیر خدنگ بر چله ی کمان گذاشت و تا شصت از تیر رها کرد، تیر بلند شده و غرش کنان بر چشم نهنگ جاگرفت. نهنگ دور شد ه و صدای احسنت از صغیر و کبیر برخاست و تاجران زر و زیور به قدمش ریختند. اماهمه را باز پس داد و در عوض خواست سه مرتبه سجده ی شکر خدا را بجای آورند که تقد یر آدمی، دست اوست. رسید به خشکی و پرسان پرسان رفت به " جهان آباد " که از " جهان شاه "، مالیات هفت سالهی ایران را بگیرد.دشت و هامون به زیر سُم های قره قیطاس در لرزه بود که رسید به دروازه ی شهر. " بهرام گلیم گوش " که نگهبان دروازه بود تا حسین کرد شبستری را غریب دید و غرق اسلحه، جلو دارش شد و تا خواست بند دست او را بگیرد. حسین کرد شبستری بر آشفت و چنان بر سرش زد که نفس کشیدن را پا ک فراموش کرد. اجل برگشته هایی نیز پیش آمدند که هر کس را تیغ بر کتف زد از زیر بغلش در رفت. سپس نعرهای بر کشید و گفت: " به جهان شاه خبر ببرید که حسین کرد شبستری آمده و خراج هفت سالهی ایران را میخواهد. "
جهان شاه که از قبل آوازهی حسین کرد شبستری را شنیده بود و حالا هم چون میدید که یلی مثل " بهرام گلیم گوش " را سر بریده است و از کشته پشته ساخته در هراس شد و " طالب فیل زور " را به حضور پذیرفت. گفت: " اوّل به نیرنگ وتدبیر و دیدید که نشد تیغ با تیغ هم آشنا کنید که حتماً تو لقمه چپش کرده و قورتش میدهی. "
حسین کرد شبستری که وارد شهر شده و با لباس عوضی در مهمانخانهای خوش میگذراند، به دسیسه ی زیبارخی " شیوا " نام که خبر چین دربار بود، لو رفته و روزی که صبح اش به حمام میرفت " سربازان " طالب فیل زور "، بر پشت بام حمام رفته و سقف بر سرش خراب میکنند که نگو دست علی بالا سرِاوست و هنگام ریزش ستونها، زیر زمینی پیدا میشود با راه پله هایی که به یک معبدی میرسید." طالب فیل زور " که میبیند زیر این آوار اگر فیل هم بود میمرد مژده به " جهان شاه " میبَرد.
اما حسین کرد شبستری که دید بلایی آمده بود و به خیر گذشت رفت سراغ " شیوا " که فهمیده بود کار، کار اوست و در حال، دوشقهاش کرد و بعد به میدان در آمده و حریف خواست.
" جهان شاه " هم به رسم و عرف زمان، میدان جنگی آراسته و در حیرت اینکه چگونه جان سالم به در برده " طالب فیل زور " را شماتت کرد. طالب فیل زور هم که از این همه جان سختی حسین کرد، کفری شده بود بایک فیل دیوانه به میدان رفت.
حسین کرد شبستری روزی تما م با آنها جنگید و دمدمههای غروب بود که ناگه نهیب بر آورد و چنان دست در حلقوم فیل برد که طالب فیل زور سخت بر زمین خورده و جان به جان آفرین داد. فیل را نیز چنا ن چرخی داد که مغز از سرش سرازیر شد.
" جهان شاه " طبل صلح زد و با پیشکش بسیار و با دادن مالیات هفت سالهی ایران، حسین کرد شبستری را عزت فراوان کرد و بر بازوبند او مُهری زد و متعهد شد که خراج ایران را سال به سال تقدیم کند و تا او بر تخت است هیچ کدورتی پیش نیاید.
حسین کرد شبستری که قبلاً به اصفهان قاصد فرستاده بود و مردم و دربار، شهر را آیین کرده بودند تا از او استقبال کنند، درمیان جشن و سرور و با قطاری از کاروان که همه باج و خراج " جهان شاه " بود وارد اصفهان میشود. شاه عباس او را نوازش بسیار کرده و خلعت لایق میدهد و تا فلک کج مدار، آن برهم زنندهی لذات، با او هم مثل هرکس، از سر لج بر نمیآید، با عیش و فخر تمام زندگی میکند.